یکی از شباهتهای آشکار داستانهای کیخسرو در شاهنامه به روایتهای کوروش بزرگ، داستان کودکی آنهاست. در هر دو روایت، پادشاه (افراسیاب و آستیاگ) بهسبب خوابی یا پیشگویی، از تولد کودکی بیمناک میشود که قرار است تاج و تختش را تهدید کند. هر دو داستان بر محور پیشگویی، ترس پادشاه از جانشین آینده، پنهانکردن نوزاد و نجات معجزهآسای او شکل گرفتهاند.
درباره شباهتهای کوروش بزرگ و کیخسرو در شاهنامه، پژوهشهای بسیاری انجام شده است. به طور کلی می توان گفت میتوان گفت کیخسرو در شاهنامه بیشترین آمیختگی را با کوروش بزرگ دارد.
یکی از شباهتهای آشکار داستانهای کیخسرو در شاهنامه به روایتهای کوروش بزرگ، داستان کودکی آنهاست.
در هر دو روایت، پادشاه (افراسیاب و آستیاگ) بهسبب خوابی یا پیشگویی، از تولد کودکی بیمناک میشود که قرار است تاج و تختش را تهدید کند. هر دو داستان بر محور پیشگویی، ترس پادشاه از جانشین آینده، پنهانکردن نوزاد و نجات معجزهآسای او شکل گرفتهاند.
داستان از آن قرار است که افراسیاب به سبب پیشگوییهایی که درباره کیخسرو کردهاند، از او بیمناک میشود، همانگونه که آستیاگ به سبب پیش گوییها به کوروش بیمناک میشود.
در شاهنامه درباره کیخسرو اینچنین گفته میشود:
چند ماه پس از کشته شدن سیاوش در توران به فرمان افراسیاب، فرنگیس، زن سیاوش و دختر افراسیاب، فرزندی میزاید به نام کیخسرو.
افراسیاب به علت پیشگوییهایی که درباره کیخسرو کرده اند، از او بیمناک است، ولی سرانجام از کشتن کودک چشم میپوشد، بدین شرط که پیران او را به شبانان سپارد تا در میان آنان بزرگ شود تا مگر از نژاد خود چیزی نداند (لازم به ذکر است که افراسیاب پیش از این خوابی دیده بود که باعث هراسش از آینده شده بود).
چون کودک به هفت سالگی میرسد، پیران او را به نزد افراسیاب میآورد و کیخسرو به سفارش پیران خود را در حضور افراسیاب به دیوانگی میزند و بدین ترتیب از مرگ میرهد (خالقی مطلق، ۱۳۷۴: ص ۱۵۸).
در تاریخ هرودوت داستانی درباره کودکی کوروش بزرگ آمده است که شباهت به داستان کودکی کیخسرو در شاهنامه دارد:
آستیاک دختری به نام ماندانا داشت و شبی در خواب دید که از زهدان دخترش تاکی روییده و به سراسر آسیا سایه افکنده است.
آستیاک قبل از این هم خواب دیده بود که پیشاب دخترش به سیلی تبدیل شده که پایتخت او و سپس سراسر آسیا را فرا گرفته است.
پس از آنکه تعبیر خواب را از خواب گزاران پرسید قصد داشت نوزاد ماندانا که همان کوروش بود را از بین ببرد.
آستیاگ به یکی از نزدیکان خود به نام هارپاگ که در کشور ماد مردی صاحب قدرت است، فرمان میدهد که کودک را با خود بُرده و سر به نیست کند.
هارپاگ خود بدین کار دست نمیزند و این وظیفه را به یکی از سر شبانان پادشاه به نام میتراداد واگذار میکند.
اما چون میتراداد کودک را به چراگاه خود میبرد، زن سرشبان او را از کشتن کودک باز میدارد و کودک را به جای کودک خود که تازگی مرده به جهان آمده بود میپذیرد.
سپستر چون کوروش به ده سالگی میرسد، روزی هنگام بازی با کودکان کوی، در اثر رفتار کوروش بر راز نژاد او پی میبرند
ولی کوروش را بدین بهانه که چون هنگام بازی در کوچه خود را پادشاه نامیده بود و با این کار به نظر مغان خواب آستیاگ تعبیر شده و دیگر خطری از سوی کوروش پادشاهی او را تهدید نمیکند، به پیش پدر و مادرش به پارس میفرستد (همان: ص ۱۵۸-۱۵۹؛ ن.ک: هرودوت، کتاب ١، بندهای ١٠٧ و ١٢٠).